نویسنده میثم در پنج شنبه 91/1/10 |
نظر
سلام
سال نو بر همه عزیزان بزرگوار مبارک
ان شاء الله یه سال خوب و شهدایی رو داشته باشید
اما یه گله اونم اینکه این وبلاگ روزی حدود 120 نفر متوسط بازدید کننده داره(الحمدالله) اما متوسط نظر هاش 2 یا 3 در ماه هستش نمیدونم یا مطالب جالب و خوندنی نیست یا اینکه.....اما اگر مطالب جالب و خوندنی نیست لطف کنید با نظر هاتون منو یاری کنید برای رسیدن به حد مطلوب خودتون اگر هم مطالب به دهان مبارکتون خوش اومد با یه نظر منو در بیشتر نوشتن تشویق کنید
در کل همین که به سنگر من حقیر سر میزنید و فانوس این سنگر رو روشن نگاه می دارید ممنونم
واما اصل مطلب.....امسال رو میخوام ایشالا با مطالبی خوب شروع کنم.سعی دارم در غالب خاطرات آسمانی ، خاطراتی نشنیده و خواندنی رو از شهدای عزیزمون بیان کنم ب امید اینکه شیرینیه این خاطرات به کام شما هم شیرین بیاد . برای مبارکی و میمنت این مطالب در اول خاطره ای از سرادار رشید سپاه اسلام حاج ابراهیم همت رو مینویسم.
و اما در آخر منتظر نظرات پرسودتون هستم(البته اگه قابل بدونید)
نظر هم ندادید ........ من رو زیاد دعا کنید
یا علی
بسم الله........
حاج ابراهیم همت
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیششما . حاج همت کیست ؟!)
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواخند کمین بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!))
گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخودخوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید؟))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه میکردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))همت گفت : ((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه میدهیم .))و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))ان مرد , مصلح بود . همت اجاز هنداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد از تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنم . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم....))
آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی میکردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم میخواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تاثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد الرسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان )) داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ حاج همت را می گرفتند.
برچسبها: شهدا